رمان آقای مغرور خانوم جذاب 2
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

شونه هام رو گرفت و من رو وادار به نشستن کرد...سرگرد پوزخند میزد...اه...ازهمین اول باختم...اما نه

کلی کار دارم با این جناب سرگرد...مردک یخی...روزنامه واسه من میخونه اه...حوصله ام سررفت...آخی

بغل دستیمون چه دختر خوشگلی داره ...یه دختر 10،11ماهه کوچولو با موهای دوگوشی...ای

جونمعسل:ای جانم...چقدر تونازی خاله...

مادر بچه:ممنون ...شما نظر لطفتونه...

عسل:واقعا نازه براش یه اسپند دود کنیدحتما...می شه یه کوچولو بغلش کنم؟

مادر بچه:آخه تازه شیر خورده می ترسم...

عسل:نه مهم نیست...مراقبم

مادره سری تکون داد و بچه رو داد بغلم...یکم که باهاش بازی کردم احساس کردم بچه داره شیر بالا می اره

منم نمی تونستم کاری کنم خب...تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که صورتش رو بگیرم سمت لباس

سرگرد جونم...اوه اوه...خاله جان چی بود خوردی...فکر پیراهن سرگرد رو نکردی؟

صادقی:اه...اه...این چی بود دیگه؟

مادر بچه:ای وای به خدا شرمنده ام من که گفتم ممکنه...

عسل:نه اصلا خودتون رو ناراحت نکنید اتفاقی نیافتاده که...

وای دلم داشت از خوشحالی قیلی ویلی میرفت...بگیر سرگرد جون نوش جونت 1-1مساوی

مادربچه:بخدا ببخشید لباس شوهرتون کثیف شد

با لبخندی شیطانی گفتم:نه نه شوهرم عاشق بچه هاست،مگه نه عزیزم؟

با حرص نگاهم می کرد مجبورشد لبخند بزنه:بله همینطوره...بلند شد که بره لباسش رو عوض کنه:پاتو جمع کن رد شم

عسل:خب رد شو کی کار به تو داره

صادقی:اینطوری که نمی تونم پات رو جمع کن

عسل:مشکل خودته همینطوری رد شو

صادقی:باشه خودت خواستی...تمام هیکلش رو مالید بهم و رفت...ایش چندش...

چند دقیقه بعد برگشت.اینبار خودم پاهام رو جمع کردم تا رد شه

صادقی:حسابت رو میرسم وایسا...

باقیافه مظلوم وحق به جانب گفتم:خب تقصیرمن چیه...اون بچه روتون شیر بالا آرود نه من سر...

صادقی:هیــــــــس!مگه قرارنبود دیگه نگی..آرومتر گفت:سرگرد

عسل:خب پس چی بگم؟

صادقی با حرص:اسمم رو صدا کن دیگه...

قیافه م رو کج وکوله کردم: ایـــــی...حالا چی هست اسمتون؟

چپ چپ نگاهم می کرد می خواست خرخره ام رو بجوه.

با حرص گفتم:چیه نمی تونم که اسم کوچیک همه همکارام رو از بر باشم

زیرلب غرید:سورن

عسل:وا...مدل ماشینتون رو که نگفتم اسمتون رو پرسیدم

باخشم گفت:اسمم سورنه...مربا

با خشم گفتم:عسل

صادقی:به تو زهرمار بیشتر میاد تا عسل

عسل:اگه بخوای اسمم رو بد صدا کنی مجبورم تموم ماشین ها رو بیارم جلوی چشمت...انتخاب با خودته...

همچنان با خشم بهم خیره شده بود صورتش قرمر بود و رگهای شقیقه اش زده بود بیرون...اما من همه

حرفام رو در کمال آرامش میزدم و این بیشتر حرصش رو در می آورد...ایول به خودم...دیگه هیچ حرفی

نزد...مقصدمون دبی بود خدارو شکر سریع رسیدیم...کارای مدارکمون که تموم شد یه تاکسی گرفتیم تادم

هتل...اتاقمون ازقبل رزرو شده بود.کلید رو از پذیرش گرفتیم ورفتیم بالا...اتاق که نبود یه سوییت کاملا زیبا

ی نقلی...پولش رو هم از قبل اداره حساب کرده بود...یکی از مامورامون از قبل اینجارو آماده کرده

بود...حتی لباس هم گذاشته بود واسمون...قراربود 3 تایی اینجا ماموریت داشته باشیم اما اون برای اینکه

شک نکنن یه جای دیگه خونه داشت.خیلی خسته بودم سریع رفتم سمت اتاق خواب.سورن هم داشت تو

آشپزخونه آب می خورد.تا در اتاق رو باز کردم فریادم رفت هوا

عسل:نه...لعنتی ها این دیگه چیه

سورن از آشپزخونه فریاد زد چیه؟سوسک دیدی مگه

با عصبانیت اومدم تو حال و گفتم برو اتاق رو عوض کن...

سورن:چرا؟ اتاق به این خوبی...

عسل:اصلا هم بدرد نمی خوره...برو عوضش کن

سورن:خیلی هم خوبه از سرت هم زیاده

عسل:برو به اون اتاق نگاه کن بعد ببینم بازم می گی خوبه یانه

تو حال ایستادم و رفت به سمت اتاق خواب.

با عصبانیت فریاد زد:اه...از این بدتر نمیشه

با خونسردی رفتم پشت سرش دست به سینه به در اتاق تکیه دادم

عسل:بازم میگی خوبه یانه؟

تخت دو نفره وای خدای من یعنی مجبوربودم پیش این بخوابم؟مطمئن بودیم سردار با وجود شناختی که از ما

داره یه اتاق با دوتا تخت یک نفره مجزا رزرو میکنه اما الان...

سورن:من می رم یه اتاق دیگه بگیرم...

عسل:خوب کاری میکنی چون اگه یه اتاق دیگه نگیری مجبوری رو کانا ه بخوابی سرگ...آقا سورن...

با عصبانیت رفتم روی مبل نشستم.اونم رفت ودر رو محکم کوبید بعد از نیم ساعت با قیافه کاملا پکر اومد و روبه روی من نشست...

عسل:چی شد؟

سورن:همه اتاق ها پره یا رزرو شده است عوض نمی کنن یعنی نمی تونن.اتاق ندارن

عسل:پس مجبورید رو همین کاناپه بخوابی

سورن:چرامن؟ما حقوق مساوی داریم...یه شب من یه شب تو...

از پیشنهادش حرصم گرفته بود...چطور می تونست این پیشنهاد و بده؟اما واسه اینکه کم نیارم قبول کردم...

عسل:باشه قبوله...من الان خوابم میاد کجا بخوابم؟

مثل اینکه باور نمی کرد قبول کنم.دلش انگار سوخته بود...هم لجباز خوبی بودم هم مظلوم نمای فوق العاده

ایسورن:من می رم دوش بگیرم خوابم نمیاد برو رو تخت بخواب...بعدهم رفت تو اتاق تا دوش بگیره ده

دقیقه دیگه هم من رفتم ولباسام روعوض کردم و دراز کشیدم...صدای شر شر آب حموم یکم اذیتم

میکرد.اما خیلی خسته بودم...پلکهام سنگین شدو خوابیدم.با صدای خنده ای که تویه حال می اومد

بیدارشدم...دست و صورتم رو شستم ورفتم بیرون...

عسل:سلام متین

سرگرد پویا:به به عسل خانومی...سلام به روی ماهت

سرگردمتین پویا معاون دایی ومافق من بود یه پسر حدودا 32 ساله ی خوش هیکل چهار شونه با پوست

سفید وچشمهای سبز و بینی کشیده و لبهای خوش فرم وموهای مشکی...خیلی جذاب ودوست داشتنی

وصدالبته بسیار بسیار مهربون...مثل یه خواهر وبرادر بودیم...همیشه سر به سر هم میزاشتیم و حسابی

خوش می گذروندیم....

عسل:پس شما هم اینجا می مونید

متین:آره این ماموریت روهم هستم بعد باهم برمی گردیم

سورن:شمادوتا همدیگه رو میشناختید؟

متین:آره دیگه معاون منه آرمان

سورن:بمیرم برات چی می کشی

متین:چی داری می گی آرمان فوق العاده است

سورن:و 100 البته بسیار لجباز و یک دنده

متین:بامن که خوبه با تو رو نمی دونم سورن

عسل:بله من باهر کسی مثل خودش رفتار میکنم...دلیلی نداره با آقا متین بد باشم

سورن چپ چپ نگاهم می کرد منم یه چشمکی به متین زدم اونم خندید...

سورن:خب می خوای متین جان حالا که اینقدر روابط بین شما حسنه اس جامون رو عوض کنیم...

متین:نمی شه آخه اونا که من رو می شناسن...من باید شما رو به مهندس کیانی و سارا خانوم به عنوان یک زوج معرفی کنم سورن جان

منظور سورن رو خوب فهمیدم می خواست بفهمونه که من فهمیدم شما همدیگه رو دوست دارین...

عسل:داداش؟

متین:جان داداش؟

عسل:شام خوردین؟

متین:نه منتظر بودیم تو بیدار شی بعد بریم واسه شام...برو حاظر شو...

عسل:باشه چشم

ازقصد به متین چشم چشم می گفتم که سورن بفهمه من فقط با اون لجم و اخلاقم هم خیلی هم

خوبه...بلندشدم که برم متین صدام کرد برگشتم:بله؟

متین:آجی اینجا از چادر و مانتو وروسری خبری نیست ها

من درسته پلیس بودم ولی از اولم بلد نبودم درست و حسابی چادر سرکنم...بیرونم با مانتو می رفتم موهامم

خیلی مهم نبود...اما دیگه نه تا این حد

عسل:پس چی بپوشم؟روسری هم نزارم؟مگه میشه؟

متین:لباسایی که برات گرفتم پوششون خوبه...یه چیزی هم گزاشتم تو کمد جای روسری...برو حاظر شو

رفتم در کمد رو باز کردم خدای من اینا که همش لباسای مردونه است...البته جز چند دست کت و شلوار بقیه لباسای خود سورن بود که وقتی من خواب بودم چیده بود...

واسه من لباس بیشتر گرفته بودن...چه لباسایی هم داشت...هر کدومشون یه شیشه عطر روشون خالی شده بود...

درکمد خودم رو باز کردم چه لباسای خوشگلی...البته متین گفته بود هر مهمونی که خواستیم بریم لباسش

روهمون موقع واسم میاره...اینا لباسای دم دستی بودن...

یه جین سرمه ای با یه سارافون سفید انتخاب کردم که بپوشم...چندین جفت کفش هم اونجا بود یه پاشته بلند

تابستونی سفید هم برداشتم...

خدایا حالا موهام رو چیکارکنم؟ای متین بلا واسم یه کلاه کیس باموهای بلند قهوه ای نسبتا تیره فر گذاشته

بود یه کلاه گیس هم به همون رنگ واندازه البته باموها صاف یکم هم روشن تر بود...موهای مشکی بلند

خودم رو به زور جمع کردم وکلاه گیس فر رو گذاشتم....خودمم شک نمی کردم که موهای خودم نیست خیلی طبیعی بود...

یه کیف دستی کوچیک هم انتخاب کردم سفید بود و اکیلهای درشت داشت...یکم هم آرایش کردم...

خداییش خیلی خوشگل بودم...صورت گرد و بدن یکم توپر چهارشونه و هیکلی اما درعین حال خیلی ظریف

و زنونه...موهای صاف صاف بلند مشکی درست مثل ابریشم چشم های درشت و کشیده ی طوسی عسلی

رنگ،پوست سفید و مژه ها وابروهای مشکی،بینی کوچولو ولبهای نازک و خوشگل...

کلی خواستگار داشتم هیچ کسی نمی تونست از زیبایی من چشم پوشی کنه...برق تحسین رو تو چشم

هاشون می خوندم...مونده بودم این سورن بیشرف چرا عین خیالشم نبود...اما نه یه کاری می کنم به دست

وپام بیافته بشینید و ببینید...رفتم بیرون اوناهم آماده بودن...متین یه آستین کوتاه مردونه سفید تنش بود با شلوار جین...

سورن هم یه آستین کوتاه جذب مشکی پوشیده بود ویه شلوار کتان مشکی...درست عضله هاش مشخص

بود...بازوهای ورزشکاری قوی ای هم داشت...

بادیدن من هردو چندثانیه ای مبهوت من شدن...بعدشم بلند شدند...متین اومد جلو و دستم رو گرفت بوسه

کوچولویی بهش زد.

متین:پرنسس زیبای من، بامن میای یا با سورن؟

عسل:با تو

متین:اوه چه افتخاری نصیبم شده...تا مهندس کیانی نیست...لازم نیس نقش بازی کنیم...یه امشب پیش منه سورن.

دستم رو دور دستاش حلقه کردم.

سورن هم پشت چشم نازک کرد وگفت:قربونت متین جون...هرشب پیش خودت باشه من راضی ترم

متین:حیف که ماموریتمون این رو نمی گه

خندیدیم ورفتیم پایین وپشت یه میز نشستیم و غذا سفارش دادیم...3تا دختر اونطرف تر پشت یه میز دیگه

نشسته بودن...تا دیدن من با متین اومدم چشم از سورن برنمی داشتن... یکیشون که حسابی ناز وعشوه

می اومد سعی می کرد چشم سورن رو از جا دربیاره... سورن برگشت و نگاهش کرد.دختره نیشش تا بنا گوش بازشد،

سورن پوزخندی زد و برگشت وروبه ما گفت:ماتو چه فکری هستیم اونا در چه حالین

متین در حالی که می خندید آروم سرش رو آورد جلو و یواش گفت:خب هر کسی همچین پسر خوشگل

وجذابی رو ببینه معلومه اینطوری میشه...بدک هم نیست ها؟

سورن:چیه حسودیت شد؟خوشت اومد ازش؟مجبور نبودی با عسل بیای فکرکنن نامزد داری عزیزم

متین:باشه ازاین به بعد من تنها میام تا دخترا تو رو اذیت نکنن

سورن:خیلی دوست داری تو رو اذیت کنن،نه؟

متین:چیه؟بده دارم در حقت لطف می کنم از شر مزاحمات خلاص شی؟فداکاری هم بهت نیومده اصلا

سورن:بابا فداکار...می ترسم زیادی خوش به حالت بشه

متین:بشه...چشم نداری خوشحالی من رو ببینی؟

سورن:غذاتو بخور حرف نزن

عین بچه گربه می پریدن به هم.البته تقصیر سورنه نمیشه باهاش درست حرف زد...خیلی غد و

مغروره...کلا چون ازش خوشم نمیاد همه چی تقصیر اون محسوب میشه..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 4568
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1